--> -->
محبوبیت اتفاقی نیست

زینب خزایی
حورا از رشت آمده من از کرمانشاه. دو تایی می رویم خانه دوستی در تهران. خدیجه، سمیه و چند دوست دیگر وقتی فهمیدند توی راهم دعوت کردند. مهربانی منتشری که این چند روزه در مجازستان فراوان بود. تا برسم به خانه دوست مجازی ندیده ام یازده و نیم شب است. چای و شام مختصری می خوریم و می پیوندیم به گوشی و پخش زنده تلویزیون. کی چی گفته و کی توی راه است و کی کِی می رسد، به امید تسلّایی. ما نزدیک آزادی هستیم ولی هر چه زودتر برویم بهتر است. من زودتر از بقیه می خوابم. ساعت3.

pan style="color: #000000;">صبح، هفت و نیم نشده از خانه می زنیم بیرون. فاصله کوتاه خانه تا متروی بیمه پر است از خانواده های جوان سه چهار نفره. آدم را یاد عید فطر و بیست و دوی بهمن می اندازند. پله ها را که می رویم پایین هر کداممان شلوغی را به مراسم مشابهی که قبلا دیده ایم تشبیه می کنیم. تشییع شهدای غواص، تشییع شهید حججی، راهپیمایی مردمی آبان ماه. دو سه قطار که می آیند جای نفس کشیدن ندارند چه برسد به این که کسی سوار شود. حورا از فرصت انتظار استفاده می کند و یکی از پیکسلهایی را که دیشب خریده به پسرک تپلی که همراه خواهر نوجوانش آمده، می دهد. قطارهای بعدی می آیند و اوضاع هم چنان همان است و ما سه نفر می فهمیم اشتباه محاسبه کرده ایم. این مراسم شاید بعد از ارتحال حضرت امام هیچ آیین مشابه دیگری نداشته. ترجیح می دهیم برویم سرِخط. آن جا خلوت تر است اما امیدی به سوار شدن نیست. بعد از شور و مشورت می رویم خط مقابل تا برگردیم به دو ایستگاه قبل، ارم سبز؛ شاید راحت تر سوار شویم. سه قطار بدون توقف رد می شوند. قطار چهارم سوارمان می کند. شانس می آوریم همان قطار روی ریل جا به جا می شود وگرنه اگر پیاده می شدیم سوار شدن محال بود. جمعیت در هر ایستگاهی لباب خط زرد ایستاده. زهرا حکم تلوبیون را برایمان دارد میان آن فشردگی مالامال که نه کسی به دیگری غر می زند نه پشت چشم نازک می کند. پیکرها رو آوردند. قرآن شروع شد. مداحا اومدند. مطیعی و آهنگران. خطابه زینب دختر سردار. سخنرانی اسماعیل هنیه،.
از بلندگوی قطار مدام اعلام می شود انقلاب، ولیعصر و توحید توقف ندارد. دو ساعت طول کشیده تا به شادمان برسیم، مسیر ده دقیقه ای همیشه. راه می افتیم به سمت انقلاب. مثل تمام آدم های مسیر. حورا هر جا کودکی ببیند دست به کیف می شود برای هدیه دادن پیکسل و کاشتن لبخند. بیشتر بزرگترها هم طالبند. سمت چپ خیابان موکب زده اند با دمنوش بهار نارنج و دارچین و چای ترش و آش. درست مثل اربعین. تلوبیون مان می گوید آقا برای نماز آمده اند. ما هم چنان رو به جلو می رویم. سیر نمی شوم از دیدن آدم هایی که هر چه ظاهرشان را برانداز می کنم نمی دانم چطور دسته بندی شان کنم؟ بر اساس سن، جنسیت، پوشش، زبان یا چه؟ پناه می برم به چشم گوشی. لنزش را پاک می کنم و چیلیک. نفر اول مادر پیری است تنها که با واکر آمده و پوستر سردار در دستش. «علمدار نیامد» عکس را که می گیرم بی حرفی از طرف من، خنده بر لب می گوید: «اومدم پسرم رو خوشحال کنم.» جلوتر می روم و می پرسم اسمشون چیه؟ نمی گذارد اشکش لبریز شود، بغضان می گوید «سعید فامیل محمدی». حورا پیکسلی روی روسری اش می زند و می رویم لا به لای جمعیت. از صبح تا حالا نقطه پر رنگ جماعت، حضور حداکثری بچه هاست حتی اگر شده با کالسکه اما پرانرژی و بیدار. لباس رزم بر تن یا گل و عکس سردار به دست. فرقی نمی کند مادرها محجبه باشند یا نه و پدرها با محاسن یا بی. هر کس هر چه هست آمده با هر چه داشته. عکس بعدی را تند تند در حین راه رفتن از خانواده چهار نفره ای می گیرم. عکس سوم پسرک سرتقی نشسته بر مرکب آبی فیروزه ای و چفیه بر دوش که پدرش عکس سردار را بالای مرکبش نشانده. پسرک تا گوشی را می بیند چفیه را می کشد روی صورتش. میل به گمنامی دارد یا ویرش گرفته قایم باشک بازی کند؟ آخر هم بی که لبخندی حواله ام کند می گذارمش و می روم، هم چنان رو به جلو. بعضی ها دارند بر می گردند. عده ای هم ایستاده اند به انتظار. لختی می ایستیم برای گرفتن خستگی. کوله ام را می گذارم زمین و سر پا می ایستم. زمین سرد است. چند زن که از قرار آشنایند دور هم حلقه زده اند. آن که بزرگتر است دست ها را برده زیر بغل و با چشم های درشتش، حیران زل زده توی صورت بقیه «دیدید خامنه ای سر نماز این قدر گریه کرد نفسش در نمیومد؟» بی هیچ پیشوندی. دقیقا با همین لفظ و آن های دیگر مغموم، سر تکان می دهند. دیالوگشان را به تلوبیون منتقل می کنم و او با نفس سردی مهر تایید می زند. جلوتر حورا ایستاده به عکاسی. زهرا می گوید این دو تا خانم رو بگیر. دوقلواند. می گیرم. زهرا و نرگس. ساداتند. هر چه پیش تر می رویم جمعیت بیش تر و فشرده تر می شود. جایش نیست وگرنه دلم می خواهد بایستم به گپ زدن با هر کرد، لر و لکی که صدایشان را می شنوم. آقایی به لهجه و زبان کفایت نکرده و چفیه ای به دوش انداخته با پس زمینه عکس سردار که زیرش نوشته دانشگاه آزاد اسدآباد.
روی پل عابر پیاده بنز زده اند «او رفت تا ایران بماند.» با لوگوی سردار دل ها و هشتگ #سرباز_وطن. تا گوشی را می آورم بالا برای ثبت پل، می بینم زن جوانی عصا به دست با پالتوی جلو باز کرم رنگ و دامن چهارخانه طوسی و روسری مشکی کوچک گره زده زیر گلو، توی کادر است. خودش پوستر قرمز رنگی با نوشته یا لثارات الحسین در دست دارد و دختر پنج شش ساله اش تصویری با چفیه مشکی از سردار. اسمش را می پرسم. مریم. لبخندی جدامان می کند. من می روم و او با تک عصای آبی نفتی اش ایستاده به انتظار سردار. مثل تمام جماعت منتظر یا رهرو در خیابان هایی که رو به انقلابند. مادر بزرگی، با دختر و دو نوه اش نشسته بر لب جدول سوژه های بعدی اند. دخترک چند شاخه گل داوودی را با عکسی، سفت در دست گرفته و مادر روسروی رنگین کمانی اش را مرتب می کند. مادر بزرگ با پوستر «علم بر زمین نمی ماند سردارم» در دست، ذوق دخترانش را می کند.
ماشینی با عده ای سرباز که مارش عزا می نوازند می رسد. ولوله و شوری در جمعیت می افتد به هوای رسیدن ماشین پیکر شهدا. خیلی از جماعت ازشان معلوم است تجربه اولی هستند و در مراسمات این چنینی اصلا حضور نداشته اند. پیر و جوان و میانه سال هم ندارد. هر از گاهی در لاین سمت چپ، باند و بلندگویی از راه می رسد با روضه و نوحه ای. بوی اسپند هم بک گراند کلی فضاست. یک لحظه می رویم به فضای جبهه و یک دم به اربعین. این جا دیگر نمی شود حال خوب آدم ها را به هم زد. گوشی را سایلنت می کنم و بی صدا ثبت می کنم. دختری را که پوستر «یک جهان منقمت خواهد بود» در یک دستش است و با دست دیگرش بر سینه می کوبد و اشک می ریزد. جوان خوش سیمایی را با تصویر خندان سردار و یک بیت شعر ترکی «حاج قاسم انتقامی که آلوب اشراریدن/ دشمنون کابوسیدور کمدور مگر مختاریدن» مردی را پیراهن عزای سیاه و سر به زیر و مات «بدرود فرمانده»، دیگری را مبهوت که عکس سردار، ابو مهدی و شهید پور جعفری را میان بازوان چنان سفت به سینه چسبانده و خیره به جمعیت است گویی تکه هایی از قلبش را گذاشته به تماشا. هر چه از شادمان به سمت توحید می رویم تقاطع مان با مردمی که دارند بر می گردند بیشتر است. تلوبیون دقیق نمی داند تشییع کنندگان تا کجا آمده اند. تصمیم می گیریم برویم تا وقتی برسیم به شهید! پیکسل های حورا در حال ته کشیدن اند. جلوتر همدیگر را گم می کنیم. نت کند است اما پیامک یاری می کند. حورا عقب تر مانده تا پای یک بیانیه را امضا کند. تا برسد عکس می گیرم. از بنز بزرگ روی دیوار بانک سپه «با آتش، بازی کردید زمان نابودیتان نزدیک شد.» از مرد پرچم به دوشی که هم ذوق عکاسی دارد و هم سرِ سوژه شدن. از مادری که خود و کودکانش کفن پوش اند. حورا که می رسد نفسی چاق می کنیم لب جدول. خانم کناری مان که انگار باردار است همراه همسرش دارند از فلاسک کوچکشان چای می ریزند و با پیراشکی می خورند. حورا دوتا پیکسل قرمز رنگ هدیه شان می دهد و زن به پیراشکی مهمان مان می کند. بر می خیزیم. آن ها رو به آزادی و ما به سوی انقلاب. نزدیکی های توحید مسیر کاملا قفل است. کمی با صلوات و هل دادن تکان می خوریم اما تا چشم می چرخانی، آدم است و آدم. گیر افتاده ایم. نه راه پیش هست نه پس. به خصوص برای من با این کوله. یکهو یک دسته از پشت سرمان عقب گرد می کنند. ما هم به دنبال شان. نباید در این شرایط باعث فشار و خطر شد.
دستهایم یخ زده. دستکش هایم را می پوشم و این یعنی عکاسی تعطیل. سراپا چشم می شوم به مرور دوباره بابا محمدهای نحیفی که با ویلچر آمده اند، فاطمه هایی که قاب چوبی قشنگی از سردار را بالای سر و مقابل صورت گرفته اند، کارن های کوچک خندان، زهرا سادات های محکم، مهدیار کوچولوهایی که گم شده اند لای جمعیت اما پرچم «عزیزترین سردار» شان بالای بالاست، به حلیمه هایی که زار می زنند مثل برادر از دست داده ها، به تمام مادرانی که چون عزیز مرده ها مویه می کردند به همه پدران شانه تکیده از غم پسری رشید، تا برسیم به متروی شادمان.
نفهمیدیم چطور پنج ساعت گذشته. اذان ظهر است و مردم همچنان منتظرند. دخترکی از مادرش می پرسد سردار کی می رسه؟ مادر جواب می دهد همین نزدیکی هاست. ما دعا دعا می کنیم زودتر برسد. و بعد از خودمان می-پرسیم راستی مگر سردار رفته که بخواهد برسد؟ دختر بیست و چند ساله ای با دو دوستش از کنارمان رد می-شوند. از همان تیپ هایی که اگر در حالت عادی عادی بینی شان خیال نمی کنی واژه شهید به گوششان هم خورده باشد. «والا سر ترامپ هم کمه برای انتقام سردار»
از پله های ورودی متروی شادمان که بالا می رویم بر می گردم رو به جمعیت برای ثبت آخرین تصویر. هیچ گله ای خالی نیست از حضور. «دسته گل مون رفت» «تمام امیدمون بود» «درود به این همه شرف» تا به میدان آزادی برسم هزار بار دیگر جملاتی چنین را می شنوم. تکثیر شده اند در جان و دل مردم. این همه محبوبیت اتفاقی نیست. پاداش اخلاص و مجاهدت های چهل ساله مردی است که با خلوص قدم زد در این سرزمین و برای امنیت مرز نشناخت. امروز هر یک نفر، ایرانی بود به وسعت آرامش برای مظلومان جهان.


فرم در حال بارگذاری ...