جمعه سیاه در حجره جامعهالزهرا
نرجس سادات حقایقی
جمعه، بعد از نماز صبح، سفرهی کوچک صبحانهام را پهن کردم ومشغول خوردن صبحانه شدم تا بعد از صبحانه فورا به سراغ درسهایم بروم. همزمان با خوردن صبحانه، دیتایِ گوشی را روشن کردم تا پیامهایی که از دیشب برایم آمده و ندیدهام را چک کنم. گروه اول را که باز کردم، یکی از دوستانم پیام داده بود: «بچهها حاج قاسم شهید شده». شک زده و مبهوت به صفحهی گوشی و کلماتی که کنار هم بودند، نگاه کردم. چند بار پیام را خواندم. چشمانم را باز و بسته کردم و با خود گفتم شاید چشمانم اشتباه دیدهاست، رفیقم اشتباه فهمیده. در ذهنم یکی با صدای بلند داد میزد که این خبر واقعیت ندارد و همه چیز دروغ است.
pan style="color: #000000;">کانالها و سایتهای خبرگزاری را بالا و پایین میکردم تا شاید کسی خبر را تکذیب کرده باشد اما هر چه خبرگزاری ها را نگاه میکردم، به خبر مطمئنتر میشدم. خبر شهادت حاج قاسم، تیترِ یک همهی خبرگزاریها و پیام پین شدهیِ همه کانالها بود.
چشمانم و عقلم، چیزی را میخواست به من بفهماند که قلبم به هیچ وجه باورش نمیکرد. گوشیام را پرت کردم.گوشه حجره نشستم و آرام آرام شروع کردم به گریه. همه بچههای حجره خواب بودند. دلم میخواست بیدار میبودند تا بلند و بدون هیچ دغدغهای گریه میکردم. احساس یتیمی را داشتم که بعد از پدرش نمیتواند به هیچکس تکیه کند. یکی از بچهها از خواب بیدار شده بود و تا من را دید به سراغم آمد. با تعجب و استیصال پرسید چه شده؟ زبانم قفل شده بود. حتی نمیتوانستم بگویم چه شده؟ اصلا چه میگفتم؟ خبری را به او میدادم که حتی خودم آنرا باور نداشتم؟!تنها کاری که توانستم بکنم این بود که گوشی را به او نشان دهم. دیدم که رنگش پرید و حالش منقلب شد. نشست روی زمین. مثل مادر مردهها هرکداممان گوشهای افتادیم. آرام آرام گریه کردیم. بچهها تک تک بیدارشدند، یکی از بچه ها گوشی به دست سراغمان آمد و گفت بچهها خبر رو شنیدید؟ حاج قاسم شهید شده! همین ۴ کلمه از زبان او باعث شد، همه بلند بلند گریه کنیم. احساس همهمان به حاج قاسم پدری بود که حواسش به همهچیز و همهجا هست و نمیگذارد کوچکترین گزندی به ما برسد. با وجود او همه احساس امنیت میکردیم. همه گیج بودیم و بهت زده!شده بودیم مثل دخترکِ فیلمِ خداحافظ رفیق. خودمان را با دسته گلی کنار ریل قطار تصور میکردیم تا پدرمان برگردد. برگشتی که خیال میکنیم. برگشتی که نیست. جمعه، همه چیز سیاه بود!بچهها همه لباسسیاههایی که برای فاطمیه آماده کردهبودند را به تن کرده بودند. گوشه و کنار خوابگاه و حجرهها را که نگاه میکردی، هرکس خبر را شنیده بود، نشسته بود و آرام آرام گریه میکرد. خوابگاه شلوغ و پرسرو صدای ما، در ساکت ترین حالت ممکن بود. غمخانهی محض!صدای صوتِ الرحمنِ عبدالباسط را که از بلندگوی خوابگاه شنیدیم انگار اندکی باورمان شد.گریه آرامِ بچهها در خوابگاه، تبدیل شده بود به گریههای بلند و ضجه. در کمتر از نیم ساعت خوابگاه سیاهپوش شده بود. بچه ها اشک میریختند و پارچه های سیاه را به در و دیوار خوابگاه میزدند. به اطلاعات خوابگاه که پا میگذاشتی، اولین چیزی که توجهت را جلب میکرد، میز کوچکی بود که مشکیپوش شده بود و عکس حاج قاسم رویش بود و تعدادی صفحات قرآن و نوشته «سردارم شهادتت مبارک» . دیدن همان میز کافی بود تا اشکهایمان جاری شود.همهمان منتظر پیام حضرت آقا بودیم. ساعت حدودا ده صبح بود که یکی از بچهها پشت بلندگوی خوابگاه رفت و پیام حضرت آقا را برایمان خواند. او با صدای لرزان و بغض پیام را برای ما میخواند و با هر جمله صدای گریهی بچهها بلند و بلند تر میشد.همه در عین سکوت در تکاپو بودند. از کنار در بعضی حجرهها که میگذشتی، بشقابی حلوا، سوغاتی شهرشان، میوه و هر چه را که داشتند گذاشته بودند تا خیراتی باشد برای حاج قاسم. بعضی ها هم حجره به حجره میگشتند و کمک هزینه جمع میکردند برای مراسمی که قرار بود بعد از نماز مغرب و عشا برگزار شود. صدای قرآن خواندن و بغض و گریه بعضی از بچهها از حجرهها شنیده میشد. تعدادی از بچهها هم بعد از شنیدن خبر، راهی بهداری خوابگاه شدند.از کنار هرکس عبور میکردی، چشمها از شدت گریه پف کرده بود. سلام زیرلبی میداد و رد میشد. میشنیدم که یکی از بچه ها درمیان گریههایش میگفت که ما فکر میکردیم پیروزی قدس به دست حاج قاسم را جشن میگیریم.بین نماز مغرب و عشا، امام جماعت خوابگاه برایمان صحبت کرد. همان آه اول را که کشید و همان اول کار که گفت اصلا نمیدانم چه طور شروع کنم، بچه ها را به گریه انداخت.دلها آماده بود برای گریه و گریه و گریه. همهی اینها را میدیدم و میشنیدم. همه ناراحت بودند، ایرانی و غیرایرانی. بچههای بین الملل را میدیدم که چطور در صفوف نماز جماعت اشک میریختند. بچههای پاکستان، لبنان، ترکیه، عراق . همه احساس یتیمی میکردند. بعد از نماز سخنرانی و روضه برگزار شد. همه آمده بودند تا این بغضی که انگار قصد نداشت تمام شود را خالی کنند. یکی از بچههای پاکستان از ابتدای سخنرانی با صدای بلند گریه میکرد بیقراریاش آنقدر زیاد بود که میان روضه از حال رفت. نمازخانه خوابگاه خالی شدهبود، همه بچهها بعد از روضه رفتهبودند ولی او همانطور نشستهبود و گریه میکرد. هیچ چیز نمیتوانست آرامش کند. آن جمعه با همهی جمعهها متفاوت بود. دیگر از تمام ۱:۲۰ دقیقهها میترسیم. اضطرابی که خبرش بین الطلوعین به ایران و رسید و کاممان را تلخ کرد. آنقدر تلخ که تلخیاش را هیچ وقت فراموش نخواهیم کرد.
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب