فاطمه قاسمی
شب بود. و من خیره به صفحهی لپتاپ که حالا دو روز بود عکس پس زمینهش تغییر کرده بود. صدای پیامک، چشمهایم را از لپتاپ پرت کرد روی گوشی:
+ فردا صبح تشییع میای؟
- میام، زودتر میام بریم حرم، یه جا باید تو این شهر باشه که بشه بعد گریههات آروم شی دیگه نه؟
قرارمان مترو بود. راحت ترین و سریع ترین راه برای رسیدن به محل تجمع مردم برای تشییع. خیال میکردم که خب برای مراسمی که قرار است ساعت چهار شروع شود میشود سه ساعت زودتر رفت و به زیارت رسید و بعد با خیال راحت رفت تا میدان بسیج. ذهن برنامهریز ِ من، تا به حال هیچ اجتماعی بیش از صد نفر را تجربه نکرده بود، بیچاره!
pan style="color: #000000;">پلههای متروی ایستگاه کوثر را که بالا آمدیم خوف کردم از جمعیت! قطارها تند و تند میآمدند، آدمها چسبیده بودند به در. ما از جمعیت لهیدهی درون قطار بهت زده بودیم و آنها از جمعیت خوشخیال ِ به انتظار. قطارهای پر میآمدند و بیامکان توقف، میرفتند.
آخر گفتند بروید، جا ندارد قطار. یک ساعت و چهل دقیقه از زمان را از دست داده بودیم و من دست رفیق را گرفته بودم و میدویدم. پراید زهوار دررفتهای که روی شیشههای خاک گرفتهش یک عکس آشنا زده بود برایمان ایستاد: کجا مِرِن آبجیا؟ • میدون 15 خرداد• تشییع؟ بِپَرِن بالا که اینجه نمتِنوم واستوم! و پریدیم بالا. و عقربههای ساعت که تندتند میگذشتند و آدمها که نمیدانم از کجا این همه هی سر بر میآوردند بیرون؟که اصلا مگر این شهر چقدر آدم و چقدر ماشین دارد که خیابانهاش اینطور کیپ تا کیپ پر شده است از ماشین؟ که مگر زمین مشهد دهان باز کرده و آدمهای رفته و آمده و هنوز نیامده را جوشانده بر سطح؟ده بیست کیلومتر به محل تشییع، ماشینها از حرکت ایستادند. ساعت از همهمان عجلهش بیشتر بود برای جلو رفتن. گفتیم چه کنیم؟ میدویم! و دویدیم. من، رفیق و رانندهی خسته و خاکی و جوان پراید!میدویدیم و ساعت باز جلوتر میدوید. همه چیز با سرعت باورنکردنی ای جلو میرفت و من حس میکردم دارم عقب میافتم از زمان. مبهوت به صحنهی سوررئالی که میدیدم خیره شده بودم. تمام نمیشدند. جلو میرفتی و تمام نمیشدند. خودم را میدیدم که میان جمعیت دارم حل میشوم. خودم را که جز یک بار- آنهم در کودکی- در هیچ تجمعی از این دست تجمع ها شرکت نکرده بود و درست نمیفهمیدم چه خبر است. خودم را میدیدم که گوشش به همه ی صداهای اطرافش حساس شده بود. به دختر نارنجیپوش و کلاه به سری که چشمهایش سرخ بود و سیاه – و چه رنگ آشنایی بود برای من این سرخ و سیاه- و به دوستش میگفت «اگه حاجی رو نبینمش چی؟» و آرام دست میکشید روی عکس خندان سردار.گوشهایم حتی به ذکرهای آرام پسر تیشرتپوش زنجیر به گردنی که تند راه میرفت و آرام تسبیح میانداخت هم تیز شده بود. چقدر صدا بود که نشنیده بودم تا به حال. من میان این همه صدایی که داشتند با سرعت عجیبی از کنارم میگذشتند و هر کدام سیلی محکمی به صورتم میزدند چه میکردم؟ چرا عالم پر شده بود از صداهای مشابه؟ صدای بغض دخترک ِ نگران از ندیدن سردار و صدای تسبیح انداختن پسر و صدای عصاهای پیرزن توی پیاده رو و صدای گریه آن طفل نهایتا سه ماهه که آرام خوابیده بود توی کالسکهش و یک عکس از سلیمانی روی صورتش را پوشانده بود و صدای پسر جوانی که صورت چند روز نتراشیده اش را دست میکشید و با دوستش بحث سیاسی میکرد و صدای زن چادریای که آرام آرام اشک میریخت ، همهشان، همهی همهشان در هم حل شده بود. و هرچه جمعیت بیشتر میشد صداها نزدیک تر و حلتر. آخر دیدم اینها چند صدا نیستند که. ماهیتشان یکی است. من کر بودم که تا به حال متعدد میشنیدمشان. این را وسط جمعیت فهمیدم. درست در قلب میدان «بسیج». جایی که سینهام از ازدحام و بغض و فریاد مردم تنگ شده بود.پسر نوجوانی نشسته بر سقف اتوبوس ِ گیر کرده ِ میان جمعیت،آخر زودتر از من صداها را شنید. نفس را آزاد کرد و بلند گفت : مرگ بر آمریکا! و جمعیت ِ سیاه و سرخ اطرافم، که دو روز بود بغض و خشم و غمش را نگه داشته بود، پرشتاب صدایش را رها کرد و با او همراه شد. پسر، یک دستش عکس سلیمانی بود و یک دستش مشت گره خورده و حنجره میلرزید.و من به صدای تمام نوجوانهایی فکر میکنم که یک دست در دستان سلیمانی و دست دیگر در دست مردم، تمام بغض و خشمشان را در گلویشان ریختند و فریاد برائت دادند، صبح در اهواز، ظهر در مشهد و فردا در تهران… و شاید فرداها در تمام عالم!
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب