فاطمه کشاورزی
یک سالی هست ساکن قم شدهام. فرهنگ مذهبی اینجا برایم تازگی دارد. توقع حضور در هر برنامهی عمومی را اینجا داشتم مگر مراسم وداع با پیکر سردار شهیدی که همیشه به وجودش مفتخر بودم. دلم میخواهد یا «سردار شهید» بنویسم یا «حاجقاسم سلیمانی»، سر هم نوشتنش داغ دلم را تازه میکند و باورم نمیشود سردار سلیمانی ورد زبانم شهید شده باشد. مسیر استقبال و وداع از میدان معلم بود تا جمکران. ولی سرچشمهاش کوچه پس کوچههای قم بود و خیابانهای اصلی و فرعی منتهی به میدان معلم. با سه نفر دیگر راهی چهارراه شهدا شدم. یکی از همراهانم میگفت امروز هر چه دلتان میخواهد از شهید طلب کنید. دیگری به خنده میگفت «خب من میخوام همین امشب پایاننامهم رو برام بنویسه!». تا چهارراه شهدا و شنیدن این حرفها و شوخیها ربع ساعتی طول کشید. تاب نیاورم و سر چهارراه التماس دعا گفتم و جدا شدم. از سیل جمعیت مات و مبهوت بودم. اکثر مغازهها بسته بود. فقط در محرم قم این همه سیاهی و ماتم دیده بودم. شهر غرق در عزا و سوگ بود. چند دقیقه سر چهارراه ایستادم تا کمی از این شُک دربیایم. انتظار چنین اتفاقی برای سردار را نداشتم. غیرمنتظره بودنش سنگین بود. یکهو زمین از وجودش خالی شود دردناک است.
قم مهاجرپذیر و حتی خارجیپذیرترین شهر ایران است و جمعیت همه نوع پرچمی را در خودش جا داده بود. پرچم عراق، هند، پاکستان، بحرین و پرچم دیگر کشورها همراه پرچم ایران یکسو و هم جهت بود. همه برای خونخواهی و مطالبه انتقام سخت آمده بودند. «هیهات منا الذله»، «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» میگفتند. باید هم این باشد. سردار محدود به مرز جغرافیایی ایران نبود. سردار هر ملت مسلمان مورد ظلم و ستم بود. فرامرزی بود و حالا با نبودش فراتر از مرزها را داغدار کرده بود.
کنار دستهعزاداری عراقیها جمعیت قفل شد. حرکتمان متوقف شد. ازدحام نه راه پیش باز میکرد و نه راه پس. مثل جریان رودی بودیم که یک دفعه بهش فرمان توقف دادهاند و از حرکت ایستاده است. همه ساکت بودند. کسی دل و دماغ پچپچ با بغل دستیاش را نداشت. نگاهها یک جوری بود، خیلی سرد و بیروح فقط به یک نقطهای زل زده بودند. در آن سکوت فقط صدای خودم به گوش میرسید وقتی که مادرم زنگ زد و گفت مراقب باشم چون اهواز چند نفر له شدهاند، میگفتم «باشه مامان، حواسم هست، هنوز نیومده». مثل دیگران به دور و اطرافم بیهدف نگاه میکردم. اول جمعیت و آخر جمعیت پیدا نبود. در همان حالت سکون منتظر ماندیم. تهرانیها دل از سردار نمیکندند.
انقلاب را ندیدم! همیشه شیفته جوانان پر شر و شوری بودم که از درخت و تیر بالا رفته بودند که همه چیز را بهتر ببینند. امروز در قم انگار انقلابی دیگر شده بود مثل همان روزها؛ مثل سال پنجاه و هفت، مثل روزهای دفاع مقدس و تشییع شهدا، مثل روزهای بازگشت آزادگان به میهن. شاید هم بتوان گفت یک بعثت و برانگیختگی دیگر برای انسان قرن بیست و یک بود که به خودش بیاید و چشمش دوباره باز شود! خداوند انسان را به حال خودش رها نمیکند. این روزهایی که در گذشتهی تاریخ بوده و در آیندهی تاریخ هم هست، راوی و ناقل پیامی قرار داده برای انسانی که هی غفلت و نسیان سر تا پای وجودش را فرا میگیرد و درگاه دیدن و اندیشیدنش را میبندد. « وَتِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ وَلِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَيَتَّخِذَ مِنكُمْ شُهَدَاءَ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ» و ما این روزها(ی پیروزی و شکست) را در میان مردم میگردانیم؛ (و این خاصیّت زندگی دنیاست) تا خدا، افرادی را که ایمان آوردهاند، بداند (و شناخته شوند)؛ و خداوند از میان شما، شاهدانی بگیرد. و خدا ظالمان را دوست نمیدارد.
سرداری رفت و بدنش تکه تکه شد و دستش از بدن جدا، برگشت. مگر نه اینکه کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا؟ هر روز حقی هست و باطلی و صحرای کربلایی! هر روز قامتی خم میشود و چشمهایی گریان و هر روز فرحت به آل زیاد! این زیستن و رفتنها فرهنگ میشود و سردارها منتشر. سنت تاریخ یعنی همین. لابهلای جمعیت مجالی یافته بودم که درس سنتهای تاریخ را مرور کنم.
پچپچهای کناریام حکایت از این داشت که هنوز سردار تهران است. جمعیت از ظهر منتظر بود. امروز کسی کاری نداشت. دیدن سردار اولویت پیدا کرده بود که کسی بعدا حسرت نخورد. نشستم روی جدول بلوار. چند وجب آن طرفتر مردی عکس سردار را دست گرفته بود و در خلوت خودش گریه میکرد. بلندگو میگفت «علمدار نیامد علمدار نیامد…» هقهق مرد هم بلندتر میشود.
هوا تاریک شد. صدای اذان از بلندگوها در فضا پخش میشد. بعضیها به جنب و جوش افتاده بودند. الله اکبر رمق افکنده بود روی سر همه. خانمهای نشسته روی جدول بلوار، بقچهشان را باز کرده و زیر اندازها را پهن کردند. نوبتی نماز مغرب و عشا را خواندیم. عکسهایم را گرفته بودم. شارژ گوشی تمام شد و خاموش شدنش خیالم را راحت کرد که دنبال سوژه نگردم. بعد از نماز با فراغ بال خواستههایم را در طبق گذاشته و چیدم اطراف جانمازی که از پیرزنی گرفته بودم.
بلندگو فریاد زد «علمدار خوشآمد، علمدار خوشآمد…». علمدار اول بلوار پیامبر اعظم بود. آنهایی که تا جمکران رفته بودند، برمیگشتند ابتدای بلوار. باز بلندگو اخطار میداد که برنگردند وگرنه دو موج در هم قفل میشود و حوادث ناگواری پیش میآید. حالا که از ظهر اینجا منتظر بودم به خودم میگفتم از دور که دیدمش فریاد بزنم «سردار سلاااام». آنقدر بلند که صدایم در شلوغی جمعیت گم نشود و به سردار برسد. گریهها بلند و بلندتر میشد. دستها بالا میآمد و «لبیک یا حسین» از دل برمیخواست و بر زبان جاری میشد. از بغل دستیام ساعت پرسیدم. هشت و نیم باید به خوابگاه میرسیدم و ساعت هفت و نیم بود. فقط چند لحظه تابوت شهدا را دیدم که انگار مثل برق و باد جلوی چشمم رد شد. به حال آنهایی که نزدیک بودند غبطه میخوردم و نگرانی مادرم جلوی چشمم بود که بهم میگفت «جلو نرو». زبانم بند آمده بود. نتوانستم فریاد بزنم. نتوانستم داد بزنم. راه خوابگاه را پیش گرفتم و در دلم میگفتم «خداحافظ سرداری که دلم نمیخواست اولین دیدارمان، وداع باشد. خداحافظ سرداری که زیر چتر امنیتت در عراق به خانواده اطمینان خاطر میدادم که سپاه آنجا هست و اتفاقی برایم نمیافتد و سه بار کربلایی شدم. ولی انتظار نداشتم دورادور ببینمت. سر نماز از تو خواستم دستم به تابوت برسد. حالا که اینطور شد قول بده هر وقت صدایت زدم، کمک خواستم، صدایم را بشنوی و جوابم را بدهی، در حوادث زمانه حواست بهم باشد». خداحافظ سردار.
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب