--> -->
نذرهای ساده مردمان کویر

حدیث عارف

در دل تاریکی کویر کرمان، یک خط نورانی از دور پیدا بود. در آن تاریکی شب جاده‌های منتهی به کرمان همه با این خطوط نورانی حاصل از چراغ ماشین‌ها، نمایان شده بودند. با خودم گفتم چه خوش موقع راه افتادیم و چه خوش موقع رسیدیم. شهرستان ما تا کرمان یک ساعت بیشتر فاصله ندارد اما احتمال دادیم که فردا صبح اگر حرکت کنیم با این حجم از ترافیک به مراسم نمی‌رسیم. شب به منزل یکی از اقوام رفتیم، به جز ما هم مهمان داشتند، از شهرستان‌های دیگر. خانه‌شان بی‌شباهت به خانه‌های عراقی در ایام اربعین نبود. شب تا دیر وقت درباره مراسم فردا صحبت می‌کردیم، همه بی‌تاب فردایی بودند که مهمان داشتیم، یک مهمان عزیز. فرزندی که این بار آمدنش به کرمان با همه آمدن‌های دیگرش فرق می‌کرد. سردار را در کرمان با روضه‌های فاطمیه‌اش می‌شناختم در بیت الزهرا، امسال اما روضه‌اش غوغاست. شب را به سختی به صبح رساندم. صبح زود صبحانه خوردیم و به پیشنهاد صاحب خانه به قدر بضاعت ساندویچ‌های نون و پنیری هم آماده کردیم برای مردمی که در طول مسیر بودند، چه نذرهای ساده‌ای دارند این مردمان کویر! از خانه که بیرون زدیم خیابان‌ها شلوغ بود، در آن ساعت صبح همه انگار به یک هدف به خیابان آمده بودند، مگر می‌شود که امروز کسی در خانه بماند؟

اتوبوس‌ها تند و تند مردم را سوار می‌کردند به سمت مراسم تشییع. بعضی مینی‌بوس‌ها و ماشین‌های شخصی‌شان را نذر این کار کرده بودند. چه نذر هوشمندانه‌ای! در راه پلاک ماشین‌ها را نگاه می‌کردم و با کمی ذهن‌سوزی مکان شماره پلاک را می‌گفتم. پنجاه و چهار، یزد… هفتاد و سه، شیراز… پنجاه و سه، اصفهان… سی و هشت، کرج… هشتاد و چهار را نمی‌دانستم، بعدا که پرسیدم فهمیدم از بندرعباس است. در راه مرد و زنی را دیدم با هفت هشت بچه که به دنبالشان بودند، از لباس‌هایشان مشخص بود که افغانستانی‌اند، در کرمان هنوز افاغنه لباس‌های محلی خودشان را می پوشند و قابل شناسایی‌اند. چهره‌شان را نگاه کردم، در پس چشمان سیاه و سرمه‌کشیده زن، حزنی نهفته بود. عکس شهید در دستشان بود و با عجله خود را به جمعیت می‌رساندند. با خودم گفتم شاید آنها معنای امنیت را بیشتر از ما بفهمند، ما سرداری داشتیم که به واسطه‌اش هیچ گاه تعرضی به امنیت‌مان نشد، قطعا آنها که از شهر و دیار و کس و کارشان گذشته و به ایران آمده بودند بیشتر از ما قدر امنیت را می‌فهمند. از این دست آدم‌ها کم نبود، جوانی افغانستانی با قاب عکسی در دست، رو به روی عکس سردار، خیره به چشم‌هایش، مات و مبهوت ایستاده بود. چند دقیقه‌ای تماشایش کردم، از آرم گوشه قاب و لباس و قیافه فهمیدم که شخص درون قاب از شهدای لشکر فاطمیون است. خود جوان هم لباس مدافعان حرم به تن داشت. در همه مدتی که آنجا ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم خیره بود به عکس، جوان انگار هنوز باور نکرده بود نبود سردار را، اصلا در دنیای بدون سردار نبود، در عالم خودش بود، با غمی که از سر و رویش می‌بارید. از سوریه و لبنان هم کم نبودند، این را از زبان عربی و پرچم در دستشان فهمیدم، پرچمی که گره خورده به پرچم ایران بر یک عمود بر افراشته بود. در شلوغی جمعیت حرف‌هایی که می‌شنیدم فقط به لهجه شیرین و کشدار کرمانی نبود، یزدی‌ها، شیرازی‌ها، جنوبی‌ها و حتی هم‌وطنانی از آذربایجان را دیدم که به ترکی از ماشین حامل پیکرهای شهدا می‌پرسیدند و ما ترکی نابلد‌ها با ایما و اشاره نشانشان می‌دادیم. لهجه‌ها متفاوت، اما حرف همه یکی بود، همه برای ارادت آمده بودند، این را می‌شد فهمید از چشم‌های اشکبار مادری تسبیح به دست، پدری کمر خمیده با چوبی که حکم عصا برایش داشت، پسر بچه‌ها و دختر بچه‌هایی که با تخیل کودکانه از وعده انتقام سخت رهبری قصه‌سرایی می‌کردند و حتی از درِ خانه هایی که باز بود و صاحب‌خانه به اصرار دعوتت می‌کرد برای استراحت و مهمانت می‌کرد به یک استکان چای. امروز، روز نذرهای متفاوت بود، روزی که مرد مقاومت این دیار قهرمان پرور رقم زد برای کرمان، تجربه ای متفاوت و تکرار نشدنی که ثبت شد در تاریخ این شهر.


فرم در حال بارگذاری ...